«ادوارد دستقیچی»
۱-یکی از واضحترین خاطرات نخستین زندگیم را، قیچی شکل داده! شاید ۲ سالم بود که داشتم گوشهی اتاق نشیمن خانهمان بازی میکردم که علیرضا که حدود ده، یازده سالش بود قیچی به دست آمد و برای بازی و خنده گفت:لپشو قیچی کنم؟! البته به قدر یک خراش. و جداً لپمان را قیچی کرد! برای همین اصلاً قیچی دوست نداشتم و تا سالها از کار کردن با قیچی فرار میکردم. ربطی به حرفهای امروزم نخواهد داشت، ولی خب! دیدگاهم راجع به قیچی بود!
۲-چقدر خوب است که آدم هنر تعریف داستان را داشتهباشد. آن هم به شیوهای خلاقانه، که تا بحال به ذهن کسی نرسیده!
«تیم برتون» با «ادوارد دستقیچی» همزمان با اینکه قیچی را در ذهنم بدل به تیغهای معصوم کرد، افسانهای زیبا را در ذهنم شکل داد: «چه میشود که برف میبارد؟» او در سال ۱۹۹۰، یکی از خلاقانهترین آثار تاریخ سینما را روی پرده جان داد.
دخترکی در شب برفی، از مادربزرگش میپرسد چه اتفاقی میافتد که برف میبارد؟ و مادربزرگ، برای رسیدن به جواب برای نوهاش داستان زندگیش را میگوید. پگ(دایان ویست) زنی میانسال است که اجناس مختلف را در محلهشان برای فروش تبلیغ میکند، اما معمولاً موفق به فروش چیزی نمیشود. روزی به امید داشتن مشتری، به قلعهی اسرارآمیز بالای تپهی مشرف به شهر میرود و در آنجا پسر جوانی به اسم ادوارد( جانی دپ) را مییابد که بجای دست،۵ پنجهی قیچی وار دارد. پگ دلش به حال جوان میسوزد و او را با خود به خانهاش میبرد. حالا مسئله، جا افتادن ادوارد با جامعهی کنجکاو و خانواده و دختر جوان پگ، کیم(ویونا رایدر)، است…
باز هم تیم برتون… باز هم امضاهای آشنای دنیای فانتزی او در تکتک صحنههای فیلم و باز هم دید یکتای او از مسائل! تیم برتون، هیچوقت کار تکراری و کهنهای ندارد. نمیتوانید بگویید دستش رو میشود و دیگر حرفهایش تازگی ندارد. با تمام «قرابت» و آشنایی که در کارهایش میبینید، «بداعت» را قربانی نمیکند. پیشتر، در پست «ماهی بزرگ» نوشتهام که تیم برتون دیدی سیاه نسبت به حال و محیط اطراف قهرمانانش دارد. گذشته شیرین و دلپذیر است و حال، سیاه، بیاعتماد و قاتل خوبیهاست. نمونهاش هم البته خود «ماهی بزرگ» و «سویینی تاد» است. در فیلم «ادوارد دستقیچی»، آن دید ناامن اطراف قهرمان نمود بیشتر دارد. ادوارد از دنیای دردآور تنهایی، به میان جامعهای پرتاب میشود که مهربانیش اندک است و از تفاوت ادوارد سوء استفاده میکند. آدمهای کنجکاو و مهربان و ساده، کمکم به استظهار از تفاوتشان با ادوارد، حس مالکیت به او مییابند و او را قربانی دروغهایشان میکنند و اگر نمیتوانند ادوارد را به رنگ و ظاهر خود در آورند، او را چون بردهای به خدمت میگیرند. در این میان، ادوارد، همچنان به جرم سادگی ذاتیاش، نمیتواند پاکیش را تغییر دهد و در برابر جامعهی وحشی بایستد. پس شاید همان بهتر باشد که این مردم درندهخو با هم تنها باشند و ادوارد خودش را آلودهی دنیای سیاه آنها نکند.
برگ برندهی برتون، البته بازیگر محبوبش «جانی دپ» است. من به غیر از جانی دپ و جیم کری، بازیگری را به خاطر نمیآورم که صورتشان اینقدر گریمپذیر باشد. هیچکدام از فیلمها و کاراکترهای جانی دپ، مثل دیگری نیست و این، نهایت هنر یک بازیگر است که بازهی متفاوتی از نقشها را ایفا کند و کودک، کارخانهدار، عاشق، ملوان و قاتل شود. چقدر دپ از ادوارد تیپ دوستداشتنیای ساخته! موجودی معصوم و عزیز که باید او را از دنیای بد بد بد اطرافش و البته دستهای قیچیوار خودش محافظت کنی تا صورتش بیشتر از این خراشیدهنشود. بازی دپ اینقدر عالی است که دیگر هیچکس دیگر را نمیبینید. برتون در این فیلم به قهرمان کودکیش«وینسنت پرایس» هم ادای دین کرده و نقش مخترع ادوارد را به او دادهاست. این فیلم، البته موسیقی بسیار عالی، آشنا و خاطرهانگیز دارد و سبک روایت تیم برتون نیز بر همهی اینها علاوه میشود، تا یک فیلم بدیع و دلپذیر را شاهد باشید.
آدم بدبینی نیستم. حقیقتش، هیچوقت نبودهام. اما همیشه دوست دارم باور کنم دنیا، آنجوری که تیم برتون روایت میکند واقعی است. دنیای قصهها را دوست دارم و «هانسل و گرتل» را، به شرطی که برتون تعریف کند باور میکنم. همانطور که حالا مطمئنم «آلیس در سرزمین عجایب» واقعی است و دلم میخواهد سر از قصهی «فرانکنوینی» و داستانش که کار آیندهی برتون است، در آورم. من عاشق داستانم، عاشق داستان پسری که بخاطر اوست که برف میبارد، پسری با قلبی به شیرینی یک بیسکوییت خانگی داغ!